رسما چند روز است که کار نمی کنم.
از روزی که هارد خراب شده منهم درجه گیج ملنگیم بیشتر شده است.
انگار آخرین نظم و ترتیبی هم که توی زندگیم بود با از دست رفتن هارد بر باد رفت.
چند تا فکر و پروژه توی ذهنم است که دلم می خواهد اجرایش کنم.
همه هم در راستای ایجاد لحظات و خاطرات خوب برای آدم هاست.
اما نمی دانم چقدر همت کنم و چقدر پایداری...
ما به شادی احتیاج داریم.
به اینکه خاطره خوب ایجاد کنیم و لحظات شاد درست کنیم.
توی خیابان که راه می روی همه یا با خودشون دعوا دارند یا با دیگری.
توی ماشین ها کم پیش میاید کسی با کسی حرف بزند و ارتباط کلامی خوبی برقرار کند.
به جز مرغ عشق های تازه کار بقیه آدم ها درگیر و بی حوصله هستند.
شهر خاکستری همه را افسرده و خسته دل کرده است.
اما می شود بارقه هایی از شادی را ایجاد کرد.
چند وقت پیش برای تولد دختر کوچک دوستم لباس مبدلی پوشیدم که هم برای خودم تجربه جدیدی بود و هم برای بچه ها.
دلم می خواهد لباس دلقک را تجربه کنم.
شاید هم لباس عروسکی بانمک را در محیط مثل پارک.
تجربه دیگرم مربوط به تهران گردی با خانم های سالمندی بود که بعد از چند سال به تهران آمده بودند.
آنهم برایم جالب بود.
به واسطه علاقه ای که به تاریخ تهران دارم و البته به رستوران گردی روز خوشی رقم زده شد.
به هر حال مهم کیفیت زندگی است و نه کمیتش.
هر روز که مثل روز قبلش باشد حساب نخواهد شد.
روزهای متفاوت زندگی را رنگی می کنند.
وگرنه که روزمرگی خاکستری و غبارآلود است.
و من الان در رخوتی مه الود گرفتارم.