راستش یک جورایی سعی می کنم خیلی توی شهر نباشم، قدیم ها یکی از دلخوشی هام این بود که توی شهر بچرخم و با خیابان ها و مردم و محله ها صفا کنم ولی الان حس خوبی نسبت به آن ندارم. یکجورایی برایم بیگانه شده است و ناامن. حوصله ترافیک را ندارم. بزرگراه همت برایم از مسیر تهران تا شمال طولانی تر است و هربار که مجبور می شوم از سر تا به تهش را گذر کنم گریه ام می گیرد در صورتیکه چند سال قبل هفته ای چند بار از رسالت تا چیتگر را می رفتم و میامدم و ککم هم نمی گزید. هنوز قابل تحمل ترین قسمت ، نیمه شب ها هستند . خلوتی و آرامش شهر را در سکوت شبانه دوست دارم ولی روزها برایم غیرقابل تحمل است.راهکارم این است که یا مسیرهایم را نزدیک انتخاب می کنم که پیاده بروم و یا مترو که خیلی در گیر ترافیک نباشم ولی بیشتر از همه سعی می کنم کار هایم تداخلی با اوج ترافیک نداشته باشد که البته این شهر همیشه شلوغ است. احساس خوبی از زندگی در تهران ندارم دیگر . شهری که اینهمه دوستش داشتم . حس می کنم یک جورایی زیر زمین زندگی می کنیم که البته بی ربط نیست. همه چیز بلند است دیوار ها و ساختمان ها بلند هستند ، درختان بلند هستند و حتی دو طرف بزرگراه ها هم دیواره های بلند است و آن دورها هم کوه های سر به فلک کشیده . راستش را بخواهید وقتی در خیابان ها راه می روم و یا می رانم احساس سوسک و موشی را می کنم که در جوی اب می دوند و این حس خوشایندی نیست. دیدن طلوع و غروب خورشید به اسانی میسر نیست و دیدن آسمان شب که کلا محال است. چرا مانده ام یک جواب ساده دارد . از سر ترس . آنقدر شجاع نیستم که مهاجرت کنم . و این یعنی مرگ تدریجی . ماندن در شهری که تو را تحلیل می برد و جسم و روحت را ویران می کند . اعتراف دردناکی است ولی واقعیتی است
↧