امروز بعد از 5 سال رفتم یک شرکتی که سالها پیش مدت طولانی کار می کردم.
بالطبع خیلی گسترش پیدا کرده و حال و هوایش عوض شده است و تقریبا 80 درصد پرسنل عوض شده اند و با آنها هم که مانده اند دورادور رابطه دارم.
اما حضور در آن مکان و دیدن کسانی که یک درجه عقب دورتر بودند مثل بچه های خدمات و یا راننده ها و پرسنل انبار برایم دلنشین بود.
و حس عجیبی بود.
حس کسانی که از خارج بر می گردند را درک می کردم انگار.
من رفته بودم و دنیاهای نویی را تجربه کرده بودم و آنها مانده بودند و دنیای خودشان را تغییر داده بودند.
اتاقی را که تویش روزهای عاشقیت را گذراندم
راهروهایی را که بارها بالا و پایین می کردم...
حتی دستشویی واحد ها
و درخت کاج وسط حیاط
همه و همه را دوباره مرور کردم.
چقدر آن حس ها دور بودند.
چقدر هم بی معنا و بی رنگ
به این روزهایم نگاه کردم.
چندسال دیگر دغدغه های این روزهایم نیز رنگ می بازند.
آدم های مهم این روزهایم نیز از اهمیت می افتند.
زندگیم رنگ و بوی دیگری خواهدیافت.
رود زندگی جاریست.
و من بر قایقی سوارم ...