به عقیده من ؛ همیشه باید چیزی باشه که به عشق اون صبح چشمت را باز کنی و شب ها قبل از خواب براش نقشه بکشی و عملکردت را مرور کنی.
همیشه باید یک هدفی باشه که به خاطرش نفس بکشی و براش تلاش کنی...
اما این روزها خالی خالیم.
نه عشقی به چیزی دارم و نه هدفی.
همین باعث روزمرگی شده و صبح ها شب می شود و شبها می گذرد.
دلم نمی خواهد اینجوری وارد چهل سالگی شوم.
اما هیچ چشم اندازی ندارم برای تغییر .
تمام راه هایی را که می شناختم و بلد بودم رفته ام.
مستاصلم.
می دانم باید راه دیگری باشد که من بلد نیستم.
هزاران راه نرفته ...
اما چشم هایم بسته است انگار.
کاش راهنمایی بود.