اقای همکار ماشینش را طوری پارک کرده بود که نمی توانستم ماشینم را جابجا کنم.
دوباره چهار طبقه را کوبیدم و رفتم بالا که بهش بگویم بیاید ماشینش را حرکت دهد.
توی جلسه بود و سویچ را به من داد تا خودم ماشین ها را جابجا کنم و سریع برایم توضیح داد که چی به چی است.
به پارکینگ که رسیدم با وحشت چشم دوختم به ماشین بزرگ و سیاهش .
چجوری این عظمت را جابجا کنم وقتی که هنوز وحشت تصادف آخرم توی بند بند وجودم است؟
دل به دریا زدم و در را باز کردم و نشستم.
مسلما قد من و آقای همکار یک 60 سانتی متفاوت است و باید روی زمین می نشستم تا پایم به گاز برسد اما وقتی داشتم دنبال کلید استارت می گشتم یکهو خود صندلی جابجا شد و خودش را با قد من تنظیم کرد .
ولو شدم روی صندلی .
باز هم کمی جابجا شد و در بهترین وضعیت قرار گرفت.
یکهو تمام ترس ها و استرسم از بین رفت.
احساس امنیت تمام وجودم را گرفت.
حس اینکه یکی هست که تو را همانجوری که هستی قبول کند و خودش را با تو تطبیق دهد حس خوبی است.
حس اینکه نقص های تو باعث نمی شود کنار گذاشته شوی و یا به دردسر بیفتی پر از آرامش است.
حس اینکه یکی به به فکرت هست .
وقتی ماشین را جابجا کردم کلا حال و هوای دیگری داشتم.
احساس می کردم عاشق این ماشین ترسناک و بزرگ شده ام.
عاشق ماشینی که نیاز من را درک کرد و شرایط را مهیا نمود.