معتقدم هر چه زودتر با مقوله مرگ اشنا شوی زندگیت معنادار تر می شود. چون یاد می گیری ارزش زندگی را بدانی و بودن ها را قدر بدانی.
من خودم در بیست سالگی مرگ را شناختم.
صبح از کنار مادربزرگ رد شدم و طرح بدنش را زیر پتو دیدم که با نفس های آرامش بالا و پایین می رفت.
و شب به خانه ای وارد شدم که سیاه پوش شده بود و شیون ها بر آسمان بود.
و فهمیدم که به چه راحتی یک بخش از زندگیت حذف می شود.
این شد که تا زمان بیماری پدربزرگ ومادربزرگ دیگرم از هر لحظه بودنشان لذت بردم و تمام طول بیماریشان هم دور و برشان بودم.
بعد از رفتنشان هم باز ارزش آدم ها برایم چندبرابر شد.
بودن ها را با تمام وجود در بر می گرفتم.
کم کم بازی زندگی طوری پیش رفت که با تمام وجود لمس کردم که هرگز نمی توان در یک رودخانه دوبار شنا کرد و هر اتفاقی میفتد امکان تکرارش وجود ندارد.
هرچه داری مال همان لحظه است و نمی دانی لحظه ای دیگر دنیا چه برایت رقم زده است.
البته روی بد سکه چنین نگرشی این است که اهداف بلند مدتت متزلزل می شود.
بی انگیزه می شوی برای هدف گذاری
شکست های پی در پی بهانه ای می شود برای بلاتکلیفی و سردگمی.
می چسبی به گذشته و آینده ات بر باد می رود.
بنابراین باید با مفهوم مدیریت زندگی بیشتر دست و پنجه نرم کنی.
اینکه بتونی در عین حضور در لحظه حال، مسیر و اهدافت را با تمام قوا پیگری کنی و رشد کنی .
اینکه بدانی گذشته کم اهمیت ترین بخش زندگی است و کمترین دسترسی را به آن داری.
و اینکه بدانی برنامه های آینده متزلزل هستند و باید همیشه راهکاری جایگزین داشته باشی.
خلاصه که زندگی سخت است....