ما زنها به درد جسمی خو کرده ایم.
از دردهای ماهانه بگیر تا دردهای بند و ابرو و اپیلاسیون.
از یکجایی به بعد دیگر از درد نمی ترسیم.
درد جزیی از زندگیمان می شود.
راحت تر امپول می زنیم و زیر سرم می رویم.
وقت غذا پختن دستمان را می سوزانیم .
حتی در لحظات هم اغوشی هم درد می کشیم.
درد عادی می شود.
بدنمان درد را می پذیرد و تاب میاورد.
اینجاست که درد معنایش عوض می شود.
و امان از وقتی که روحمان درد بگیرد.
ان وقت است که تاب تحملمان تمام می شود و فریاد می زنیم.
فریادهایی که یا در گلو خفه می شوند و یا گوله اشکی می شوند غلطان .
و گهگاهی هم بیرون می ریزند و ان وقت است که دیگران سر تکان می دهند و می گویند: زن است دیگر . ....