چه زمانی حالمان از چیزی بهم می خورد؟
چرا یکهو احساس می کنیم از آنچه قبلا جزئی از ارزشها و افتخاراتمان بود حال بهم زن شده است؟
چجوری می شود تمام هویت یکی را گرفت و لجن مال کرد و انتظار داشت او انسان سالمی باقی بماند؟
جواب سوال فقط یک راه است.
زمانی که از چیزی سو استفاده می شود ارزشش را از دست می دهد.
زمانی که از صداقتت، از مقدساتت، از مهربانیت سو استفاده می شود دیگر برای تو ارزشی ندارد.
مثل غذای خوبی که با نجاست الوده شده است .
هر چقدر هم ظاهرش همان باشد ولی دهانت برای چشیدنش باز نمی شود.
وقتی می بینی دیگری برای صداقت تو ارزشی قائل نیست و فقط آن را مستمسک رسیدن به اهداف کثیف خودش کرده است، دیگر اسم آن را صداقت نمی گذاری بلکه می شود سادگی و پخمه گی.
وقتی مقدساتت را به خفیف ترین درجات تنزل می دهند و خدایت می شود یک سادیست مردم آزار، که از زجر دادن مردم تو جهنم حال می کند و بهشتش هم در حد صبحانه کافی شاپی است بی خیالش می شوی.
الگوهای اصیلت را تنزل می دهند به قد و بالا و چشم و ابرویشان و برای رسیدن به اهداف خود آنها را در سطح ذهن بیمار پایین می آورند دیگر دست و دلت نمی رود بگویی انها برای من اسوه اند و ازشان دفاع کنی.
بعد کارناوال راه می اندازند بی برنامه و بی مدیریت که نتیجه اش فقط زجر دیگران است و عذاب صداهای نخراشیده و مزخرفاتی که ملقمه ای است از موسیقی های سخیف و شعر های بی معنی .
راه بندان های اعصاب خرد کن، بریز و بپاش های اسراف گرایانه و فساد روابطی که نتیجه این کارناوال هاست رویی برایت باقی نمی گذارد که حتی تو خلوت خودت با آن عزیز دردل دل کنی ...
وقتی مهربانیت می شود وسیله ای برای کشیدن بار دیگران، دیگر توانی نخواهی داشت که بتوانی عشق را بسط دهی و پیامبر شادی باشی...
آن وقت است که می زنی زیر کاسه کوزه همه و بقیه را به چوب می رانی.
خیلی جا ها تقصیر خودت است که غریزی عمل کردی و نه منطقی.
خیلی جاها تو مقصری که تعادل نداشتی در رفتارت.
اما خیلی جاها از سر نادانی داری بازی می خوری.
خیلی جاها می شی همرنگ جمعیت و یک مقلدی که هر کاری بقیه می کنند تو هم تکرار می کنی.
خیلی جاها نمی دانی دنیا عوض شده و آدم ها عوض شده اند و این گناه توست که سرت تو لاک خودت است و ندانسته وارد بازی دیگران می شوی و هیزم به آتششان می ریزی.
حواسمان را جمع کنیم.
مواظب ارزش هایمان باشیم.